افسوس کلاغها نمی دانند
گیرایی واژه های لالم را
ورنه به ورق ورق گل این دشت
با رنگ بهار می نوشتم باز
تعبیر ترانه های کالم را
***
من پوپک مست عاشقی بودم
کز حنجره ام بهار گل می کرد
هر نغمه که می سرودم از ماندن
در وسعت سینه ی پرستوها
صد ساقه ی اشتیاق می رویید
وان ساقه هزار بار گل می کرد
***
پاییز فرانخوانده ای آمد
بیچاره پرنده هام کوچیدند
در حسرت گرمی گل خورشید
یکباره بنفشه هام پوسیدند
***
من ماندم و داغ سهره ای تنها
کاو را به فریب باغها بردند
مجموعه ی نغمه های شادش را
از جنگل ما کلاغها بردند
***
گفتند مرا که در لجنزاران
چونان جسدی به خاک بسپارم
اندیشه ی پاک پایمالم را
قربانی جلوه ی خزان سازم
سوسنبر و یاس و پامچالم را
خامند کلاغها نمی فهمند
چندی است که آفتاب هم دیگر
با سایه نمی برد ملالم را
***
خامند کلاغها نمی فهمند
بر پله ی رنج بود اگر دیدم
معنای عروج را کمالم را
خامند کلاغها نمی فهمند
پرواز به حیطه ی خیالم نیست
اینسان که شکسته اند بالم را
چندی است که از کران خاموشی
اشباح ز شعله رسته می ریزند
خاکستر مرده ی فراموشی
تا محو کنند اشتعالم را
***
می میرم و خود نمی پذیرم نک
مضمون گذشت ماه و سالم را
در پرده ی زندگی زوالم را
***
گویند به استحاله دل خوش کن
گویی که ندیده اند حالم را!
بازدید امروز: 72
بازدید دیروز: 44
کل بازدیدها: 818406